“بسمه تعالی”
پدر مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است خوب خوب.
پدر جان از خیلی وقت پیش، می خواستم برایت نامه ای بنویسم، نامه که نه، می خواستم بهانه ای داشته باشم، برای حرف زدن با تو و تکرا رخاطرات گذشته مان تا این که چند شب پیش در برنامه ی “شمیم رحمت” تلویزیون، آقایی نامه ی بچه ها به خدا را می خواند و بعد از آن بهانه ی من برای حرف زدن با تو قوت گرفت.
یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی. همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سید زهرا علمدار بیا بابات آمده دنبالت.
… و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه ی سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای به یاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفش هایم را می بستی و درآخر، دست در دستان هم به سوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ی ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.
البته بعضی روزها با دوستانت به دنبالم می آمدی، همان ها که الان کمتر به ما سر می زنند و شاید تا چند وقت دیگر چهره ی آن ها از یادم برود، خوب دیگر روزگار است و مشکلات، و ما نیز کم کم داریم به این وضع عادت می کنیم.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه روی عکس تو ایستادن و خواندن، انگار آدم سبک می شود.
مادر می گوید: ” بابا خیلی مهربان بود. اما خدا از او مهربان تر است". و من می خواهم بعد از این نامه ای باری خدا بنویسم و به او بگویم می خواهم تا آخرآخر با او دوست باشم و اصلا باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه ی بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقظ با او درد دل کنند.
مادر بزرگ می گوید: ” هر چه می خواهی از خدا بخواه!” و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت آیت الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی عجل الله محافظت فرماید و دستان پرمهر پدرانه اش همیشه بر سر ما فرزندان شهدا مستدام باشد. ان شاء الله. خدا نگهدارت- دخترت سیده زهرا
برسد به دست پدر شهیدم، شهید سید مجتبی علمدار