گریه
{…} نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه اش را پرسیدند، گفت: من مرد غریبی هستم و شغلی ندارم و برای بدبختی خودم گریه می کنم.
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می کند، گفتند فلانی دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و مأوا دارید و می توانید خودتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم. برای همین بدبختی گریه می کنم.
بار دیگر اهل ده همت کردند و برایش خانه ای تهیه کردند و وی را در آن جا دادند. ولی شب باز دیدند گریه می کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما همسری دارید ولی من تنها در میان اتاقم می خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او درآوردند.
ولی باز شب هنگام داشت گریه می کرد. گفتند باز چی شده. گفت: همه ی شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کد خدا “شال سبزی” به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه ی او راحت شوند ولی باز با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می کند، وقتی علت را پرسیدند گفت:
بر جد غریبم گریه می کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!