محرم
17 آبان 1392 توسط شمیم معرفت
زمین دلواپست بود و هوا مبهوت چشمانت
وَ هر چه بود بین این و آن می ماند حیرانت
سرت بر روی نِی، آفاق را آشفته می گرداند
زمین بر غیرتش برخورد از لب های بی جانت
که خون از صخره ها و سنگ های سخت جاری شد
وَ لاله تا ابد سر در گریبان برد داغانت
زمین از آسمان و آسمان از ابر می پرسید…!؟
چرا نامردمان بر خیزران کردند مهمانت
نمک خورده نمک دان را شکستند و بدون شرم
سوار اسب می تازند بر پهلوی عریانت
وَ زینب با گلوی تشنه با افلاک می گوید
که سر را کاش بگذارد دمی بر روی دامانت
نه تنها ماه بلکه کلّ هستی عاشقت بودند
که شمع جانمان می میرد از شام غریبانت
خدا این لحظه ها را تا ابد در یاد خواهد داشت
که باران می زند بر چهره و رنگ پریشانت
یقینا ردپای عشق در اعصار خواهد ماند
نشان آخرین حرف دل از اعجاز قرآنت