ماجرای اشک ریختن های ستار خان
30 بهمن 1391 توسط شمیم معرفت
… ستار خان سردار مقاومت آذربایجان نوشته بود: من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگه اشک می ریختم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران، زمین می خورد… اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا… بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون، چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش… دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف بوته ی علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که ما رو به این روز انداخته…
اما… مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم…
خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم…
اونجا بود که اشکم دراومد…